دو قند عسل

مانده بودی اگر

1389/5/17 3:20
نویسنده : مامان
237 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

مانده بودی اگر نازنینم زندگی رنگ و بوی دگر داشت

این شب سرد وغمگین غربت با وجود تو رنگ سحر داشت

با تو این مرغکه پر شکسته مانده بودی اگر بال وپر داشت

با تو بیمی نبودش  ز طوفان مانده بودی اگر همسفر داشت

هستیم را به آتش کشیدی سوختم من ندیدی ندیدی

مرگ دل آرزویت اگر بود مانده بودی اگر می شنیدی

 

با دلی پر از غصه به سراغ این وبلاگ آمدم تا از تلخ ترین روزهایی

 

که گذراندیم براتون بگم. روز نیمه شعبان تصمیم گرفتیم به مشهد برویم

 

همراه با یکی از دوستان خانوادگی که پسری همسن دانیال دارد به نام

 

یاسین. از بندرعباس به حاجی آباد و  سیرجان ، كرمان، چترو

 

و راور رفتيم به مناسبت تولد امام زمان تو همه ي شهرها شيريني،

 

بستني و ... مي دادند شب رو در راور مونديم و

 

 فردا صبح ساعت ۴ به سمت مشهد رفتيم . ساعت حدود ۲ بود كه به

 

مشهد رسيديم . سه روز در مشهد بوديم كه در شب سوم وقتي من و

 

مامان ياسين از سرزمين موجهاي آبي اومديم ، ديديم  تصميم

 

به برگشت گرفتن . هرچي ما اصرار كرديم آخه چرا به اين زودي بريم

 

اونا مي گفتن كه ديگه كافيه ! به اصغر گفتم: نكنه اتفاقي افتاده ؟ گفت: نه

 

از صورتش خواستم حدس بزنم كه اتفاقي افتاده يا نه اما چهره ش آروم

 

بود با خودم گفتم  من هميشه فكراي بد مي كنم هيچي نشده. شب موقع

 

خواب دانيال گفت بابا به مامان گفتي كه تصادف كرده ؟ قلبم از جا كنده شد

 

پرسيدم كي ؟ چي شده ؟ اصغر،  جان دانيال راستشو بگو كه ديدم اصغر

 

زد زير گريه گفت عموت تصادف كرده .عموي خوبم غلام حسين

 

در راه باز گشت از شيرازبا يه خاور تصادف كرده بود  ................

 

 گفتن اينكه اون شب چي به من گذشت برام سخته

 

اما نمي دونستم كه اتفاقي بدتر از اون هم در راهه

 

فرداي اون روز سياه وقتي تازه چند كيلومتر از مشهد دور شده بوديم

 

گوشي زنگ خورد، پشت خط فيروزه خواهر زاده اصغر بود كه داشت

 

گريه مي كرد اصغر هر چي داد مي زد دايي چي شده ؟ فيروز

 

 فقط گريه مي كرد اصغر ديگه ماشين هاي تو جاده رو نمي ديد فقط

 

داد مي زد  دايي دايي  تا اينكه بالاخره بعد از لحظه هايي

 

كه به اندازه ي يك قرن طول كشيد فيروزه گفت دايي سينا حالش بده

 

ماشينو گوشه ي جاده پارك كرديم و مثل رواني ها جيغ مي زديم دانيال

 

از ديدن اين صحنه ها وحشت كرده بود و جيغ مي زد .............

 

سينا كوچكترين عضو خانواده ي همسرم بود، پسر خواهر شوهر كوچكم

 

هنوز ۲ سال هم نداشت . داغي كه به دل ما گذاشت هرگز خاموش نخواهد شد

 

از روزهاي كه براي ما چون شب سياه بود نمي تونم حرف بزنم فقط اينو

 

بگم كه عزيز دل زن دايي، تا ابد عزادار تو خواهيم بود .

          

 

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دو قند عسل می باشد