دو قند عسل

روم به دیوار

سلام ، با خجالت بسیار، روم به دیوار من بعد از هشت ماه اومدم. نمیدونم که باز هم میتونم بیام و بنویسم یا نه ! آخه تا حالا یکی دوبار دیگه هم اومدم که مطلبی بنویسم اما نصفه نیمه ثبت موقتش کردم و رفتم چون زلزله کوچولوی من از خواب بیدار شده و نذاشته . حالا تا بیدار نشده تند تند بگم که بردیا الان یک سال و نیمش است و نه تا دندون داره بقیه ی دندوناشم همگی دسته جمعی شورش کردن و دارن در میان دانیال هم دو هفته دیگه مونده مدرسه ش تموم شه پی نوشت: بالاخره یه چیزی نوشتم ...
13 ارديبهشت 1392

این روزها

 بردیا کوچولوی ما الان چهار تا دندان داره که بی شباهت به دزدهای دریایی نیست! آخه دندونای بالاییش هنوز کوچیک و بزرگن و بینشون هم فاصله ست خلاصه بی نهایت زشت و در عین حال بامزه شده دانیال مامان هم در حال گذروندن تابستانه و از صبح که پا میشه یا داره پلی بازی می کنه یا کارتون یا کامپیوتر یا تو حمامه و با داداشش آب بازی میکنن و خلاصه همه کاری میکنه به جز ذره ای درس خواندن حتی نیم ساعت البته اگه من دست از سرش وردارم، موقعی هم که مسابقات المپیک رو میداد دائم یا در حال پوشیدن لباس تکواندو بود و انجام مسابقه با من و  باباش و به زور مارو میکرد آمریکا و خودش ایران بود و به زور هم مارو شکست میداد و بعدشم مراسم اهدای مدال و سرود ملی رو که از ...
5 شهريور 1391

ماهی پر دغدغه

تیرماه همیشه برای من و آقای پدر یه ماه پر از اتفاق ، پر از بالا و پایین بوده و هست، تیرماه ازدواج کردیم، تیرماه خداوند اولین فرزندمون رو به ما هدیه داد ، تیرماه اسباب کشی کردیم و ... حالا شرح حال تیرماه امسال: آقا بردیا یه دونه ی کوچیک رو صورتش بود که در اثر یه پشه گزیدگی ساده بوجود اومده بود مامانی طاقتش تموم شده بود که چرا این دونه نمیره  با دستش اونو کند که کاش این کارو نکرده بود، آخه جای دونه که نرفت هیچ، جاش به صورت یه دونه ی قرمز آویزون موند! هر روزم این دونه بزرگتر می شد دیگه این آخریا شبیه خال گوشتی شده بود، تا اینکه دست بردیا خرد بهش و افتاد... چشمتون روز بد نبینه که از جای اون دونه مدام خون میومد هرچی صبر کردی...
10 مرداد 1391

اسباب کشی نصفه نیمه!

بعد از یه شب بیداری تا 5 صبح (البته بعد از خواب کردن بردیا و انجام مراسم نازی کردن دانیال) موفق شدم که از وبلاگ قبلی دانیال به نی نی وبلاگ اسباب کشی کنم ولی نمی دونم با اینکه تمام مطالب رو انتقال دادم چرا از لحاظ زمان بندی همه چیز ریخته به هم و خیلی از عکسها نمیاد، فکر کنم اگه بخوام معطل یاد گرفتن درست کردن تاریخ مطالب قبلی بمونم دیگه دانیال و بردیا بزرگ شده باشند  تازه همین الانم 9 ماه تاخیر دارم برای نوشتن خاطرات تولد بردیا و صد البته خاطرات داداش بزرگه بودنه دانیال آخه بچه های من بزرگ کردن هر یکی شون اندازه ی ده تا بچه کار داره! خودمم باورم نمیشه که چطور این مدت گذشته و من که اینقدر منتظر تولد بردیا بودم تا بیام و عکساشو بذارم این ...
8 مرداد 1391

اسباب کشی

پسرای گلم، مامان داره اسباب کشی می کنه از بلاگفا به نی نی وبلاگ! امیدوارم بعدا پشیمون نشم و این دو قند عسل به من فرصت انتقال کامل رو بدن     ...
8 مرداد 1391

سه پلشت

تا حالا شنیدین که میگن سه پلشت آید و زن زاید و مهمان حبیب از در آید وصف حال این روزای منه ...   برای بابایی  بعد از هزار و یک دردسر و با عرض معذرت بند پ   نوبت م آر آی گرفتیم و فهمیدیم که دیسک مهره ی پنجمش پاره شده و باید عمل کنه، حالا بگذریم که وسط مدرسه هاست و نه من میتونم  ببرمش شیراز و تهران و خلاصه پیش  یه دکتر خوب و نه دانی می تونه درس و مدرسه شو ول کنه و با ما بیاد...  از طرفی کلی  مهمون تو این چند روزا داشتم که خودمم دارم دیسک کمر می گیرم حتی وقت نمی کنم ظرفارو بشورم  فقط در حد این که غذایی درست کنم و  با عجله از این دکتر به اون دکتر بریم و آخر وقت هم درسای ...
7 مرداد 1391

بازگشت

سلام، بعد از چند ماه بسيار سخت و طاقت فرسا و البته در عين حال شيرين دوباره برگشتم، با دو گل پسر كه يكي روزهاي پاياني كلاس دوم را مي گذروند آقا دانيال و ديگري پسرك كوچكم برديا كه كمتر از يك هفته ي ديگر شش ماهش تموم مي شود، الانم تو بغلمه و داره غرغر ميكنه و دست و پا مي زنه . حالا به علل اين تاخير مي پردازيم : سؤال: چرا مامان اين دو قند عسل در نوشتن خاطرات اين چند ماه تعلل كرد؟ به دليل گريه هاي مكرر آقا برديا و شب بيداريهاي مامان نغمه و نداشتن اعصاب به دليل خراب بودن كامپيوتر و تنبلي بابايي در درست نمودن آن به دليل درس و مشق آقا دانيال و ندانستن چگونه روز و  شب شدن و هزاراو يك دليل ديگه ... كه در فرصتي مناسب به آنها مي پردازم ...
3 ارديبهشت 1391

یک روز دل انگیز پاییزی

خیلی وقته که سراغ کامپیوتر نیومدم، خيلي وقته حتي خودمو تو آينه نگاه نكردم، آخه اين روزا سرم خيلي شلوغه ... ني ني كوچولوي عزيز ما هفتم آبان ساعت ده و بيست دقيقه صبح به دنيا اومد و زندگي ما سه تا رو شيرين تر كرد. خدارو هزار مرتبه شكر   خاطراتي كه گذشت و ننوشتم رو حتما در يك فرصت مناسب مي نويسم. آخه گل پسر ما از اون دسته ني ني هايي نيست كه تو تلويزيزون نشون ميده مادر و پدر عاشقونه اونو بغل ميكنن و ميارن خونه و اونم مثل يه عروسك همه ش خوابه ... بله ني ني ما از جنس ني ني هاي نا آرومه كه شب تا صبح نمي خوابن و مامانش ديگه احتياجي به رژيم گرفتن نداره ... خب زياد ديگه غر غر نكنم ايشالله كه خدا نگهدارشون باشه فعلا يه دونه عكس از برديا ...
24 آذر 1390

مادرانه

پریشب که تلویزیون عید فطر رو اعلام کرد من و بابای دانیال تصمیم گرفتیم که آقا دانیال و پسرخاله اش پارسا رو ببریم پارک تا دلی از عزا در بیارن، وقتی تلویزیون عید فطر رو اعلام کرد برعکس همیشه که خوشحال میشدم ایندفعه دلم پر از غصه شد و اشکام سرازیر چون تو ی این یک  ماه رمضون دلمون واقعا خون شده بود، آ خه چند روز مونده به ماه رمضون عموی کوچیکم ابراهیم و پسر ۹ ساله ش آرمان و همسرش که هفت ماهه باردار بود، در راه برگشت از شیراز ماشینشون رو چپ کردند و افتاد اتفاقی که نباید میفتاد... عمو ی عزیزم بیهوش شد و پسرش در همون صحنه ی تصادف از بین رفت... همسر عمو و نی نی کوچولوی تو دلش سالم موندند. اول...
10 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دو قند عسل می باشد