دو قند عسل

مادرانه

1390/6/10 3:32
نویسنده : مامان
271 بازدید
اشتراک گذاری

پریشب که تلویزیون عید فطر رو اعلام کرد من و بابای دانیال تصمیم گرفتیم که آقا دانیال و پسرخاله اش پارسا رو ببریم پارک تا دلی از عزا در بیارن، وقتی تلویزیون عید فطر رو اعلام کرد برعکس همیشه که خوشحال میشدم ایندفعه دلم پر از غصه شد و اشکام سرازیر چون تو ی این یک  ماه رمضون دلمون واقعا خون شده بود، آ خه چند روز مونده به ماه رمضون عموی کوچیکم ابراهیم و پسر ۹ ساله ش آرمان و همسرش که هفت ماهه باردار بود، در راه برگشت از شیراز ماشینشون رو چپ کردند و افتاد اتفاقی که نباید میفتاد... عمو ی عزیزم بیهوش شد و پسرش در همون صحنه ی تصادف از بین رفت... همسر عمو و نی نی کوچولوی تو دلش سالم موندند. اولش فکر می کردیم که عمو یکی دو روزه به هوش میاد و مثل فیلما چشماشو باز میکنه و حرف میزنه اما .... با این که دکترا گفتن تو کما نیست این بهوش اومدن چند هفته طول کشید و تازه حالا بعد گذشت یک ماه نمیتونه حرف بزنه، نمیتونه راه بره و ... دکتر گفته تا مثل اولش بشه چند ماه طول میکشه ...

با این شرایط روحی که گفتم دانیال و پارسا رو بردیم پارک، من و بابای دانیال روی صندلی نشسته بودیم و بازی بچه ها در استخر توپ و سرسره بادی رو نگاه می کردیم، دانیال و پارسا پریدن داخل استخر از دور پارسا رو میدیدم که داخل توپ ها بازی میکنه اما دانیال پیدا نبود از جام بلند شدم و رفتم نزدیک دیدم دانیال اصلا مشخص نیست کاملا زیر توپ ها بود فقط یک دستش بیرون بود و بعد از چند لحظه دستش هم کامل رفت زیر توپ ، هرچی صدا کردم دانیال دانیال صدام رو نمی شنید  فکر کردم شاید دانیال شوخیش گرفته به پارسا گفتم خاله دستشو بگیر اما پارسا هم ترسیده بود و یه گوشه کز کرده بود و با دستش به جایی که دانیال زیر توپ ها بود اشاره می کرد و می گفت خاله... دانیال  یادم نمیاد چطوری فقط میدونم که خودم رو وسط استخر توپ دیدم که تا کمرم پر توپ بود و با سرعت توپ ها رو کنار میزدم تا دستم به دانیال رسید و از زیر توپ ها درش آوردم ، اولین چیزی که دیدم دو تا چشم سیاه بود که با تعجب به من نگاه میکرد که این غول بی شاخ و دم از کجا پیداش شد ... داد زدم دانیال این چه کاری بود که کردی نمیگی من میترسم ... دانیال و پارسا هر دوتاشون بهتشون زده بود و دانیال بغض تو گلوش گیر کرده بود و ... حالا دیگه روم نمیشد با این کولی بازی که در آوردم از توی توپ ها بیام بیرون ... بابای دانیال هم خجالت زده و عصبانی من رو نگاه میکرد... گفت چرا به من نگفتی برم اگه یه اتفاقی برات افتاده بود چطوری با اون شکم گنده رفتی بالا و پریدی تو استخر توپ ... همه ی مردم رو ترسوندی من تازه متوجه آدمهای دور و برم شده بودم  که همه خودشون رو مشغول بچه ی خودشون نشون میدادن اما زیر چشمی ما رو میپاییدن ... تازه حالا مونده بودم چطوری از اونجا بیام بیرون ... هر کاری میکردم و هرچی بابایی دانیال دست منو می کشید بیرون نمیومدم بالاخره یه فکری به ذهنم رسید از پشت نشستم روی لبه ی استخر و خلاصه کشون کشون و با شرمندگی بیرون اومدم... شکر خدا نی نی گوگولوی ما تو دلم تکون خورد وگرنه باید کلی هم نگران اون میشدم ...

دلنگرونیهای ما درانه ی من که تمومی نداره ...خدایا همه ی بچه ها رو برا پدر و مادراشون نگه دار و همه ی مادر و پدرهارو  برای بچه هاشون .... الهی آمین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دو قند عسل می باشد