خدا لعنتت کنه آبله مرغون ...
روزهای کسل کننده ای رو میگذرونیم همه چی از جمعه روزی شروع شد که فهمیدیم سمیرا خانوم آبجی بزرگه که البته خیلی هم بزرگ تر از مامان دانیال نیست ( فقط یک سال و اندی) مبتلا به بیماری ملعون آبله مرغان شده ، از اون موقع تا حالا بابا و مامانم و آبجی ها رو و یکی یکدونه داداشم رو ندیدم ، چون سمیرا خانوم با مامانم اینا هم رفت و آمد داشت و بعد از دوران نقاهت خودش، آقا پارسا پسر گلش دچار این بیماری شد و گوش شیطون کر اونم به لطف خدا خوبه، حالا یک هفته ای هست که منتظریم که اگر کس دیگه ای نگرفت دیدارها را با مامان جونیا تازه کنیم. تو این چهل روز من و دانی و بابایی و صد البته نی نی کوچولو سعی کردیم سر خودمون رو به طرق مختلف گرم کنیم، آقا دانیال کلاس زبان و نقاشی و تکواندو میره و بابایی هم که سر کار و مامانی تو خونه پشه میکشه ... ۲۸ خرداد رفتم سونوگرافی و معلوم شد که نی نی ما یه آقا پسر گل دیگه ست، به امید خدا ۴ ماهه دیگه داداشی دانیال به دنیا میاد. تو این مدت یه سر دو سه روزه هم به داراب زدیم و روز پدر را در کنار خانواده ی همسری بودیم.
داداش بزرگه رو قربون
نون بیار کباب ببر با شرکت بابابزرگ و دانیال
این لباسی است که دوستم از حج برا نی نی آورده بود
اون موقع جنسیت نینیمون معلوم نبود
اولین لباسای نی نی گولو