دو قند عسل

یا سرور العارفین

  دیشب که شب قدر بود مامانی می خواست دعای جوشن کبیر بخواند  ولی مگه دانیال میذاشت! از فراز اول دعا دانی سرشو گذاشته بود روی پای مامانی و با دقت به مامانی نگاه می کرد که مبادا قطره اشکی از چشمان مامان پایین بیاد!  هرچی مامان می گفت دانی برو بخواب     گوش دانی به این حرفا بدهکار نبود که نبود . مرتب سئوال می کرد،  دانی: چرا دعا می خونی؟   مامانی: برای اینکه همه سالم باشیم  دانی: چرا زودتر این دعا رو نکردی؟  مامانی: چطور مگه؟  دانی: برای اینکه دوتا از فامیلامون رو از دست دادیم   مامانی: ( نمی دونه چی جواب بده) برو بخواب بچه  ...
8 شهريور 1389

نان رگاگ

  دانیال کوچولو عاشق نون رگاگ است، نون رگاگ ، نون نازکی است که     روش مهیاوه، تخم مرغ و یک عدد پنیر مثلثی می ریزند. بابایی هم از مدتها پیش   یک تابه ی مخصوص و کاردک برای پخت نون در خونه    خریده بود اما فرصتی برای درست کردن نون پیدا نشد تا اینکه امروز   بابایی  ۵ تا چونه خمیر از نانوایی گرفت و بعد از سوزاندن و خمیر شدن   تمام نونا بالاخره دوتا نون نیمه سوخته جون سالم به در بردند    و دانیال ترتیب همون دوتا را هم داد و نصیب مامانی و بابایی    هم فقط تماشای نونا بود چون هنوز نیم ساعتی به افطار مانده بود!   ...
27 مرداد 1389

مانده بودی اگر

    مانده بودی اگر نازنینم زندگی رنگ و بوی دگر داشت این شب سرد وغمگین غربت با وجود تو رنگ سحر داشت با تو این مرغکه پر شکسته مانده بودی اگر بال وپر داشت با تو بیمی نبودش  ز طوفان مانده بودی اگر همسفر داشت هستیم را به آتش کشیدی سوختم من ندیدی ندیدی مرگ دل آرزویت اگر بود مانده بودی اگر می شنیدی   با دلی پر از غصه به سراغ این وبلاگ آمدم تا از تلخ ترین روزهایی   که گذراندیم براتون بگم. روز نیمه شعبان تصمیم گرفتیم به مشهد برویم   همراه با یکی از دوستان خانوادگی که پسری همسن دانیال دارد به نام   یاسین. از بندرعباس به حاجی آباد و ...
17 مرداد 1389

روزهاي داغ تابستان

  تيرماه هميشه براي داني و ماماني يه ماه  كسالت آوربوده و هست خصوصاً در بندرعباس كه هوا بي نهايت گرم و يا بهتر بگويم جهنم است آدم نمي دونه چه جوري بچه ش رو سرگرم كنه نه پاركي! و نه هيچگونه امكاناتي كه به  درد  بخوره و تازه اگر هم امكاناتي باشه كه نيست انقدر هوا گرمه كه نميشه پاتو  بذاري بيرون ولي با تمام اين احوالات اين  مامان فداكار جرات به خودش  داد وداني رو برد يه استخر توپ كه هيچ جاي ايران نيست!      خاله ميتيل دانيال             دايي داني كه به علت مرگ نابهنگام سگش (فيدل) لبش تبخا...
27 تير 1389

پادشاه قصه ی ما

  پادشاه ما ساله شد.     امروز تولد دانیال کوچولوی قصه ی ماست . دانی هر سال روز تولدش می گه من پادشاه خونه هستم و باید هرچی گفتم  اطاعت کنید . حالا هم پادشاه دستور داده  که تولدش رو در کلاس زبانش جشن بگیریم. مامانی و بابایی هم به شیرینی فروشی رفتن و برای دانی یه کیک تولد خوشگل خریدند    و با دانی  به کلاس زبان رفتن و چشن تولد دانی رو با دوستاش و معلم دانی خانم علاء  الدینی که خیلی بچه ها دوسش دارند جشن گرفتند.                         &...
22 تير 1389

آی دزد

مامانی تازه از مدرسه اومده بود و روی مبل دراز کشیده بود، خیلی خسته بود و نای تکون خوردن   نداشت آخه شب قبل، بعد از گذروندن یه روز سخت و پر از بدو بدو در دانشگاه، ساعت ۱ بعد از  نیمه شب از تهران آمده بود و صبح زود هم که باید می رفت سر کار ... مامانی از اینکه تو خونه ی خودشه و توی اون خوابگاه کوفتی نیست احساس خیلی خوبی بهش دست داده بود    و داشت در دل خدارو شکر می کرد که پیش همسر و بچشه که صدای تلفن اونو از جا پروند بابایی پشت خط بود گفت نغمه ماشینو بردن!!! مامانی: چی؟  بابایی: ماشینو تو خیابون پارک کرده بودم اما حالا نیست! سند ماشینو بردار بیار. مامانی: باشه باشه .....    ...
20 تير 1389

پیش دبستانی دانیال

 پیش دبستان دانیال نزدیک خونمون بود، البته تنها پیش دبستان نبود، مهد کودک هم بود. چون زحمت نگهداری دانیال را این چند سال مامان جونی کشیده بود و این اولین بار بود که دانی در محیطی خارج از منزل به سر می برد مامانی گفت بهتره دانیال رو بزارم یه محیط شاد مثل مهد  کودک، تا اینکه آمادگی دانیالی هم توی مدرسه باشه، نمیدونم مامانی کار درستی کرد یا نه؟!   پیش دبستانی رفتن دانیال هم برا خودش فیلمی بود، یه روز در میون به کلاس میرفت و تا اونجایی که تونست غیبت کرد! آخه خیلی سختش بود که صبح زود از خواب پاشه، روزایی هم که نمی رفت به جاش میرفت خونه ی مامان جون و اونجا هم که معلومه خوش خوشانش میشد. خیلی نگران دانیال بودم آخه ا...
20 تير 1389

در جزيره ي زيباي كيش

بابايي دانيال خيلي سفر كردن رو دوست داره و تا يه تعطيلي پيش مياد ميگه خب  خانوم حالا كجا برويم؟ برعكس ماماني كه هميشه دوست داره توي خونه و پاي تلويزيون بشينه و فيلم ببينه وبخوابه و ... اون روز هم دوسه روزي در بهمن ماه تعطيلي بود كه بابا بساط سفر رو به كيش فراهم كرد و دانيال با دو تا از دوستاي مشترك خانوادگي كه هركدام بچه هاي  همسن دانيال داشتند به    كيش رفتند.دانيال با ياسين و عرفان ومحسن كوچولو با  ماماني ها و بابايي هاشون سوار كشتي شدند و به جزيره زيباي كيش رفتند.                    &nbs...
18 تير 1389

مامان دانیال

مامان دانیال همیشه دوست داشت ادامه تحصیل بده و هروقت که می دید یکی از       دوستاش ادامه تحصیل داده یا یه زن موفق را  می دید خیلی    غصه می خورد تا اینکه تصمیم گرفت حسابی درس بخونه  تا به آرزوش برسه بنابراین مامانی درس خوند و درس   خوند تا عاقبت موفق شد در رشته ی دلخواهش در دانشگاه تهران قبول بشود، همه    از شنيدن خبر قبولي ماماني خيلي خوشحال بودند و خود ماماني هم از    همه بيشتر اما ماماني نمي دونست درس خوندن با بچه و از طرفي سر   كار رفتن و كارهاي خونه چقدر سخته! اما اون تموم سختي ها رو به جون خريد ...
14 تير 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دو قند عسل می باشد