اسم ني ني
قصه رسيد به اونجا كه ني ني عزيز ما به دنيا اومد . ماماني و بابايي در تمام طول نه ماه با هم
درباره اسم ني ني صحبت كرده بودند اما هنوز به توافق نرسيده بودند آخه بابايي مي گفت
اسمش رو بزاريم محسن و ماماني مي گفت اسمش رو بزاريم دانيال.ماماني و ني ني تازه از
بيمارستان مرخص شده بودند و هنوز اسم ني ني مشخص نبود تا اينكه نيمه شب ني ني قصه ي
ما چنان گريه هايي سر مي داد كه تابه حال ماماني كه هيچ، مامان جون و هيچ بني بشري نشنيده
بودن! تا حدي كه ني ني قصه ي ما از شدت گريه نفسش بند اومده بود، ماماني هم كه هنوز
خودش هم يك پا ني ني بود روي زمين نشست و هاي هاي گريه را سر داد. همه بسيج شده بودند
كه ني ني را آروم كنند اما هيچكس نه مامان جون و نه بابا جون و نه خاله ها و حتي شوهرخاله
جون هم نتوانست ني ني رو آروم كنه همگي سريع آماده شدن و به بيمارستان رفتند كه پزشك
شيفت شب هم خواب بود و پرستارها هم حاضر نشدن اونو بيدار كنن ماماني هم كه خيلي
ناراحت بود گفت: الهي كه اين دكترتون ازخواب ديگه پا نشه!
مامان جون هم ماماني رو دعوا كرد و گفت: چطور دلت مياد جوون مردم رو نفرين كني.....
القصه ني ني رو به يك بيمارستان ديگه منتقل كردن، اونجا دكتر الحمدالله خواب نبود و تشخيص
داد كه ني ني ما بايد در بخش نوزادان بستري بشه، موقع بستري شدن پرستار از بابايي ني ني
پرسيد اسم ني ني؟
و بابايي ني ني گفت: دانيال
به اين ترتيب اسم ني ني قصه ي ما شد: دانيال