دو قند عسل

یک روز دل انگیز پاییزی

خیلی وقته که سراغ کامپیوتر نیومدم، خيلي وقته حتي خودمو تو آينه نگاه نكردم، آخه اين روزا سرم خيلي شلوغه ... ني ني كوچولوي عزيز ما هفتم آبان ساعت ده و بيست دقيقه صبح به دنيا اومد و زندگي ما سه تا رو شيرين تر كرد. خدارو هزار مرتبه شكر   خاطراتي كه گذشت و ننوشتم رو حتما در يك فرصت مناسب مي نويسم. آخه گل پسر ما از اون دسته ني ني هايي نيست كه تو تلويزيزون نشون ميده مادر و پدر عاشقونه اونو بغل ميكنن و ميارن خونه و اونم مثل يه عروسك همه ش خوابه ... بله ني ني ما از جنس ني ني هاي نا آرومه كه شب تا صبح نمي خوابن و مامانش ديگه احتياجي به رژيم گرفتن نداره ... خب زياد ديگه غر غر نكنم ايشالله كه خدا نگهدارشون باشه فعلا يه دونه عكس از برديا ...
24 آذر 1390

مادرانه

پریشب که تلویزیون عید فطر رو اعلام کرد من و بابای دانیال تصمیم گرفتیم که آقا دانیال و پسرخاله اش پارسا رو ببریم پارک تا دلی از عزا در بیارن، وقتی تلویزیون عید فطر رو اعلام کرد برعکس همیشه که خوشحال میشدم ایندفعه دلم پر از غصه شد و اشکام سرازیر چون تو ی این یک  ماه رمضون دلمون واقعا خون شده بود، آ خه چند روز مونده به ماه رمضون عموی کوچیکم ابراهیم و پسر ۹ ساله ش آرمان و همسرش که هفت ماهه باردار بود، در راه برگشت از شیراز ماشینشون رو چپ کردند و افتاد اتفاقی که نباید میفتاد... عمو ی عزیزم بیهوش شد و پسرش در همون صحنه ی تصادف از بین رفت... همسر عمو و نی نی کوچولوی تو دلش سالم موندند. اول...
10 شهريور 1390

خدا لعنتت کنه آبله مرغون ...

روزهای کسل کننده ای رو میگذرونیم همه چی از جمعه روزی شروع شد که فهمیدیم سمیرا خانوم آبجی بزرگه که البته خیلی هم بزرگ تر از مامان دانیال نیست ( فقط یک سال و اندی) مبتلا به بیماری ملعون آبله مرغان شده ، از اون موقع تا حالا بابا و مامانم و آبجی ها رو و یکی یکدونه داداشم رو ندیدم ، چون سمیرا خانوم با مامانم اینا هم رفت و آمد داشت و بعد از دوران نقاهت خودش، آقا پارسا پسر گلش دچار این بیماری شد و گوش شیطون کر اونم به لطف خدا خوبه، حالا یک هفته ای هست که منتظریم که اگر کس دیگه ای نگرفت دیدارها را با مامان جونیا تازه کنیم.  تو این چهل روز من و دانی و بابایی و صد البته نی نی کوچولو سعی کردیم سر خودمون رو به طرق مختلف گرم کنیم، آقا دانیال کل...
5 تير 1390

آموزش دوچرخه سواری " صد در صد تضمینی "

اولین باری که فهمیدم دانیال رو مثل یه مرغ کارخونه ای بار آوردم زمانی بود که منزل برادر شوهرم در داراب بودیم، اونها تازه از کربلا آمده بودند و به همین مناسبت در منزلشان جشن بود، همین تابستان پارسال... توی حیاط همه ی بچه های ۳ و ۴ ساله ی فسقلی سوار دوچرخه بودند اونم دوچرخه ی بزرگ اما دانیال من هنوز بلد نبود با دوچرخه ی شماره ۱۶ بدون پایه کمکی هم دوچرخه سواری کند! تو دلم از پارسال تا حالا در حال حرص خوردن بودم اما وقتش رو نداشتم تا به دانیال دوچرخه سواری یاد بدهم، تا اینکه امسال یعنی تو همین چند روزی که از تعطیلات میگذره تصمیم گرفتم مرغ کارخونه ایم رو تبدیل به مرغ محلی پر قدرت کنم  بنابراین چرخ کمکی دوچرخه ی دانیال رو باز کردیم و اونو به پ...
7 خرداد 1390

جشن با سوادی

  آقا دانیال عزیز ما، با موفقیت کلاس اولش رو به پایان رسوند. ۲۱ اردیبهشت جشن با سوادی براشون گرفتن و اونارو به تالار سیمرغ بردند و بعد از ناهار بهشون هواپیما جایزه دادند. اما اجازه ندادند مامانا باهاشون برن  تا حداقل چند تا عکس ازشون بگیرن، اما چند تا از عکسهای کلاس اولش رو پایین میذارم تا ببینید. با شروع شدن تعطیلات دانیالی، حوصله ی آقا پسر گل منم همه ش سر میره به همین خاطر، آقا دانیال گل به کلاس نقاشی و زبان میره  ولی بازم خیلی غرغر میکنه. راستی پارسا جون پسرخاله ی دانیال و امیر رضا همسایه مون هم با دانیال به کلاس نقاشی میرن خدا به داد معلمشون برسه! دیگه دارم خیلی مامان میشم، هنوز با یه بچه آدم زیاد حس مادر بودن رو نمیکنه ...
4 خرداد 1390

شروعی دوباره

پسر عزیزم دانیال، آدرس وبت رو عوض کردم به دلایل بسیار، یکی اینکه دوست داشتم این وب رو فقط برای تو بنویسم نه برای دیگران! که البته در اثر بی تجربگی در وبلاگ نویسی آدرس وب قبلیت رو به خیلیا  داده بودم و اینطوری احساس راحتی نمی کردم بنابراین تصمیم گرفتم که کلا وبت رو عوض کنم و مطالب  قبلی رو که قبلا برات نوشته بودم به وب جدیدت انتقال بدم. بعد از انتقال همه ی اونا با اجازت کلاً وبلاگ قبلی تو عزیز دلم رو حذف می کنم. قربون اون چشای نازت برم مامان ...
1 خرداد 1390

برق استقلال

دانیال کوچولوی عزیز من، روزهای آخر اولین سال مدرسه رو می گذرونه نمیدونم کی نخود من بزرگ شد و کی مدرسه رفت؟! کلاس اولی من حالا با سواده و کلی از با سوادیش لذت می بره کتاب می خونه تمومه تابلوهای تو خیابون رو می خونه ... چند روز پیش تصمیم گرفتم که بهش بگم به جای اینکه من برم دنبالش، خودش بیاد خونه البته چون ساعت مدرسه ی ما عوض شده و یک ساعت بیشتر توی مدرسه باید بمونیم من مجبور شدم که به خودش بگم بیاد خونه، از خونه تا مدرسه ی دانی اگر بخوای زمان بگیری فاصله ش ۲ دقیقه ست آخه مدرسه کوچه ی کناری خونه ی ماست ولی من که شدیدا استرسی هستم همین یه قدم راه رو هم نمیذاشتم خودش بیاد خونه ولی اون روز مجبور شدم از شب قبل کلی آموزشش دادم ولی باز هم دل تو...
2 ارديبهشت 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دو قند عسل می باشد