دو قند عسل

دردسر با سواد شدن

این روزها حسابی مشغول خونه تکونی و خرید عید هستیم و کمتر وقت می کنم بیام و از خاطرات دانیال    جون بنویسم  چند روز پیش من و دانیال برا خرید بیرون رفته بودیمُ موقع برگشتن توی پارکینگ،  سریع در ماشین رو قفل کردم و بدو بدو از پله ها داشتم بالا میرفتم تا به شام بابایی سر و سامونی بدم  هرچی دانیال رو صدا می کردم که بیاد بالا نمیومد انگار مشغول خوندن یه چیزی بود که صداش اینطوری  میومد د ا ن ی ا ل  س گ  دانیال سگ  مامان  مامان اینجا نوشته دانیال سگ ؟ دوباره از پله های رفته  برگشتم. دانیال با تعجب به دیوار اشاره می کرد روی دیوار با مداد سیاه و یه دست خط دست و پا شکسته نوشته بود دا...
20 اسفند 1389

عمل کمر بابایی، پایان نامه ی مامانی و اولین کارنامه ی دانیال

من و بابایی دانیال قرار شد برای عمل دیسک کمر به شیراز برویم، در فرودگاه مامان جون دانیال که  همیشه در تمام مشکلات اول از همه پس میفته با رنگ پریده و بسم الله  بسم الله گفتنشون استرس  بیشتری رو به من وارد کردن با اینکه خودم مادرم اما همیشه چشمم به عکس العمل های مامانمه تا  ببینم اوضاع چقدر خرابه  سمیرا خانوم خاله ی دانیال هم که صاف رفت سر اصل مطلب یعنی شروع  کرد به اشک ریختن و البته در منزل هم با گریه های عمه اعظم دانیال بدرقه شده بودیم ... در چنین  جوی که دیگه تکلیف منم روشنه ...  قسمت سخت ماجرا در واقع همین شروع کار بود.     ساعت یازده شب به شیراز رس...
14 بهمن 1389

عروسی خاله مینا جون

سلام چند وقتی میشه آپ نکردم به دلایل بسیار یکیش اینکه یه هفته تهران بودم تا در دوره ی ضمن    خدمتی که اداره گذاشته بود شرکت کنم و البته وسطشم یه سری به دانشگاه و پژوهشگاه بزنم که این  یه هفته خیلی بهم سخت گذشت هم بخاطر دور بودن از دانیالم و بابایی و هم از بس بدو بدو کردم   دیگه رمقی برام نمونده  آخه بعد از یه مدت که تهرام میرم باید جبران تموم کارای عقب افتاده رو بکنم...  یکشنبه شب که رسیدم بندر، سریع وسایل سفر رو جمع کردم چون قرار بود همه با قطار بریم اصفهون  واسه عروسی مینا خانوم، آبجی گلم که دو سال از من کوچیکتره...   صبح قبل از رفتن به راه آهن، سر کار رفتم بعضی وقتا با خودم میگم ...
1 آذر 1389

اولین املای دانیالی

دانیال گل ما امروز اولین املای زندگی تحصیلی اش را داد. خدارو شکر هیچی غلط نداشت و (با تمرینی    که داشتی عالی و خوب نوشتی) گرفته است  از وقتی هم که خونه اومد رفت تو اتاقش   و صداش در نمیومد منم داشتم ناهار درست می کردم که اومد تو آشپزخونه البته با دماغی ورم کرده و چشمای سرخ مامان: چرا مامان گریه کردی؟ دانی: آخه اون برچسبی رو که خاله سمیرا داده بود... مامان:خب؟ دانی: مگه من نچسبوندم رو در اتاقم ؟ چرا   ولی حالا رو در کمده ! مامان:چسبونده بودی ولی دیشب که خوابیده بودی من اونارو از رو در کندم و گذاشتم رو کمدت چون  جاش بد بود. دانی:جاش خیلی هم خوب بود تازه اون...
10 آبان 1389

آب ... بابا

دانیال امروز اولین درس فارسی رو گرفت پسر نازم در درس های مهم زندگیت موفق و پایدار باشی   فردا هم دانیال در کلاسشون جشن قرآن دارن که معلمشون تقسیم کار کرده و  دانیال باید  یه جعبه شیرینی بخره، دیروز دانیال گفت مامان برچسب خوشگلایی رو که داشتم فروختم به بچه ها و ازشون پول گرفتم منم وحشت زده کیف دانیال رو گشتم که پولا رو پیدا کنم و دانیال رو دعوا که چرا پول گرفته  اما هیچی پیدا نکردم ، دانیال گفت: مامان تو جامدادیمه! سریع در جامدادیش رو باز کردم  ولی فقط  چند تا کاغذ ریز ریز زرد دیدم ! دانیال اینا چیه؟ اینا پوله دیگه مامان نفس راحتی کشیدم . از وقتی دانیال  مدرسه میره هر...
2 آبان 1389

اولین جلسه اولیا و مربیان

در مدرسه ی ما هم دانش آموزان نابینا تحصیل می کنند و هم کم توان، دیروز ساعت ده و نیم   خانم ... خبر داد که یکی از دانش آموزاش به اسم کیمیا از زنگ تفریح تا حالا نیومده کلاس، از اونجایی که قبلاً هم از این موارد غیب شدن داشت، جدی نگرفتیم چون بعضی از بچه های کم توان  برای جلب محبت قایم می شن تا نگران شی و دنبالشون بگردی اما این دفعه از ده دقیقه و بیست  دقیقه گذشت ... تمام کادر مدرسه دنبال کیمیا میگشتن اما انگار آب شده بود و رفته بود تو زمین زنگ خونه زده شد بیشتر همکارا موندند تا به جستجو ادامه بدهند اما من مجبور بودم برم چون دانیال در مدرسه منتظر من بود و اگه یکم دیر میکردم نگران میشد  با دوستم سوار ماشین شد...
26 مهر 1389

دانه سیب

تمام بدنم کوفته ست... دوباره پاییز شد و فصل سرماخوردگی و آنفولانزا، اما اصلاً وقت ندارم که بیفتم رو جا، آخه فردا به مناسبت روز عصای سفید که جمعه ست در مدرسه ی ما مراسمی برای  بچه های نابینا قراره برگزار کنیم،  دیروز سالن مدرسه رو تزئین کرده بودیم که کارا برای دقیقه ی نود نمونه اما آقای ... که از جشن ما بی اطلاع بود تمام تزئینارو کنده بود  وقتی اول صبح دیدم کولرهای سالن روشنه خوشحال شدم فکر کردم برای ما روشن کرده که گرممون نشه ولی وقتی رفتم داخل دیدم که .... علاوه بر اون دانیال عصری کلاس زبان داره و خودمم که انگار گره کور پایان نامه م تموم شدنی نیست ...   اما با تمام این احوال دیروز د...
21 مهر 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دو قند عسل می باشد