اولین روز مدرسه
چهارشنبه صبح نمی دونستم دانیال رو ببرم مدرسه یا نه، آخه پنج شنبه اول مهر بود و شاید
مدرسه ها هم تق و لق باشه ...
ساعت ششو نیم صبح از خواب بیدار شدم تا دانیال رو آماده کنم ...
اما ترسیدم بهم بخندن که چون بچه ی اولته از ذوقت کله ی سحر اومدی مدرسه!
دانیال رو از خواب بیدار کردم، گفت چشام گیج میره! اما بالاخره با هزار خواهش پاشد
واسه همین ساعت هشت دانیال رو مدرسه بردم در حالی که تو دلم باز هم تردید بود که بریم یا
نریم؟ من و دانی رفتیم مدرسه در حالی که خودمو طبیعی جلوه می دادم که اگر کسی نباشه
سریع بزنیم به چاک اما وقتی رسیدیم در مدرسه دیدیم ای داد بیداد دیر رسیدیم همه ی بچه های
کلاس اولی با مامان و باباهاشون اومدن مدرسه و مراسم صف صبحگاه و از زیر قرآن رد شدن رو
ما نرسیدیم در دل کلی به خودم لعنت فرستادم که چرا دانی رو زودتر نیاوردم بدو بدو با دانی رفتیم
داخل دفتر مدرسه، آقای اسلامی مدیر مدرسه به دانیال یه پرچم و یه کادو داد و دانیال رو
فرستاد سر کلاس آخه بچه ها تازه رفته بودن داخل کلاس، دانیال از همه ی بچه ها کوچولوتر بود، رو در
کلاس اسم بچه هارو زده بودن منم با خوشحالی دنبال اسم دانیال اولای لیست رو گشتم آخه خودم
یه عمر زجر کشیده بودم که اول فامیلم " ی" بود و همیشه ته دفتر کلاسی بودم اما "ک" هم زیاد
توفیری با "ی" نداشت چون دانیال نفر هیجدهم در لیست بود و کلاً ۲۰ نفر بیشتر نبودند ...
از لای در دانیال رو نگاه می کردم که با اشتیاق به حرفای معلمشون گوش میکنه، یه بچه ی تپلی
که دوبرابر دانیال بود مثل ابر بهار برای مامانش اشک میریخت اما دانیال کوچولوی من اصلاً انگار نه
انگار... معلمشون از دانیال پرسیده بود : دانیال شغل پدرت چیه ... دانیال گفته بود: پلیس
گفتم ای وا ... دانیال! معلمشون گفت اشکال نداره بچه ها تخیل خودشون رو میگن مثلاً یکی دیگه
از بچه ها گفته بابام خلبانه ...
دانیال: مامان چرا بهم نگفته بودی درختا دماغ دارند؟
مامان: درختا دماغ ندارن!
دانیال: دروغ نگو خانوم معلممون گفته برگ درختا دماغ دارند و نفس میکشن فقط خیلی کوچولون
با چشم دیده نمی شوند..
مامان: آهان ... ( نمردیم و معنی دماغ رو هم فهمیدیم)
پی نوشت: فردا تولد بابایی دانیاله
بابایی خوشگلم تولدت مبارک