دو قند عسل

آموزش دوچرخه سواری " صد در صد تضمینی "

اولین باری که فهمیدم دانیال رو مثل یه مرغ کارخونه ای بار آوردم زمانی بود که منزل برادر شوهرم در داراب بودیم، اونها تازه از کربلا آمده بودند و به همین مناسبت در منزلشان جشن بود، همین تابستان پارسال... توی حیاط همه ی بچه های ۳ و ۴ ساله ی فسقلی سوار دوچرخه بودند اونم دوچرخه ی بزرگ اما دانیال من هنوز بلد نبود با دوچرخه ی شماره ۱۶ بدون پایه کمکی هم دوچرخه سواری کند! تو دلم از پارسال تا حالا در حال حرص خوردن بودم اما وقتش رو نداشتم تا به دانیال دوچرخه سواری یاد بدهم، تا اینکه امسال یعنی تو همین چند روزی که از تعطیلات میگذره تصمیم گرفتم مرغ کارخونه ایم رو تبدیل به مرغ محلی پر قدرت کنم  بنابراین چرخ کمکی دوچرخه ی دانیال رو باز کردیم و اونو به پ...
7 خرداد 1390

جشن با سوادی

  آقا دانیال عزیز ما، با موفقیت کلاس اولش رو به پایان رسوند. ۲۱ اردیبهشت جشن با سوادی براشون گرفتن و اونارو به تالار سیمرغ بردند و بعد از ناهار بهشون هواپیما جایزه دادند. اما اجازه ندادند مامانا باهاشون برن  تا حداقل چند تا عکس ازشون بگیرن، اما چند تا از عکسهای کلاس اولش رو پایین میذارم تا ببینید. با شروع شدن تعطیلات دانیالی، حوصله ی آقا پسر گل منم همه ش سر میره به همین خاطر، آقا دانیال گل به کلاس نقاشی و زبان میره  ولی بازم خیلی غرغر میکنه. راستی پارسا جون پسرخاله ی دانیال و امیر رضا همسایه مون هم با دانیال به کلاس نقاشی میرن خدا به داد معلمشون برسه! دیگه دارم خیلی مامان میشم، هنوز با یه بچه آدم زیاد حس مادر بودن رو نمیکنه ...
4 خرداد 1390

شروعی دوباره

پسر عزیزم دانیال، آدرس وبت رو عوض کردم به دلایل بسیار، یکی اینکه دوست داشتم این وب رو فقط برای تو بنویسم نه برای دیگران! که البته در اثر بی تجربگی در وبلاگ نویسی آدرس وب قبلیت رو به خیلیا  داده بودم و اینطوری احساس راحتی نمی کردم بنابراین تصمیم گرفتم که کلا وبت رو عوض کنم و مطالب  قبلی رو که قبلا برات نوشته بودم به وب جدیدت انتقال بدم. بعد از انتقال همه ی اونا با اجازت کلاً وبلاگ قبلی تو عزیز دلم رو حذف می کنم. قربون اون چشای نازت برم مامان ...
1 خرداد 1390

برق استقلال

دانیال کوچولوی عزیز من، روزهای آخر اولین سال مدرسه رو می گذرونه نمیدونم کی نخود من بزرگ شد و کی مدرسه رفت؟! کلاس اولی من حالا با سواده و کلی از با سوادیش لذت می بره کتاب می خونه تمومه تابلوهای تو خیابون رو می خونه ... چند روز پیش تصمیم گرفتم که بهش بگم به جای اینکه من برم دنبالش، خودش بیاد خونه البته چون ساعت مدرسه ی ما عوض شده و یک ساعت بیشتر توی مدرسه باید بمونیم من مجبور شدم که به خودش بگم بیاد خونه، از خونه تا مدرسه ی دانی اگر بخوای زمان بگیری فاصله ش ۲ دقیقه ست آخه مدرسه کوچه ی کناری خونه ی ماست ولی من که شدیدا استرسی هستم همین یه قدم راه رو هم نمیذاشتم خودش بیاد خونه ولی اون روز مجبور شدم از شب قبل کلی آموزشش دادم ولی باز هم دل تو...
2 ارديبهشت 1390

دردسر با سواد شدن

این روزها حسابی مشغول خونه تکونی و خرید عید هستیم و کمتر وقت می کنم بیام و از خاطرات دانیال    جون بنویسم  چند روز پیش من و دانیال برا خرید بیرون رفته بودیمُ موقع برگشتن توی پارکینگ،  سریع در ماشین رو قفل کردم و بدو بدو از پله ها داشتم بالا میرفتم تا به شام بابایی سر و سامونی بدم  هرچی دانیال رو صدا می کردم که بیاد بالا نمیومد انگار مشغول خوندن یه چیزی بود که صداش اینطوری  میومد د ا ن ی ا ل  س گ  دانیال سگ  مامان  مامان اینجا نوشته دانیال سگ ؟ دوباره از پله های رفته  برگشتم. دانیال با تعجب به دیوار اشاره می کرد روی دیوار با مداد سیاه و یه دست خط دست و پا شکسته نوشته بود دا...
20 اسفند 1389

عمل کمر بابایی، پایان نامه ی مامانی و اولین کارنامه ی دانیال

من و بابایی دانیال قرار شد برای عمل دیسک کمر به شیراز برویم، در فرودگاه مامان جون دانیال که  همیشه در تمام مشکلات اول از همه پس میفته با رنگ پریده و بسم الله  بسم الله گفتنشون استرس  بیشتری رو به من وارد کردن با اینکه خودم مادرم اما همیشه چشمم به عکس العمل های مامانمه تا  ببینم اوضاع چقدر خرابه  سمیرا خانوم خاله ی دانیال هم که صاف رفت سر اصل مطلب یعنی شروع  کرد به اشک ریختن و البته در منزل هم با گریه های عمه اعظم دانیال بدرقه شده بودیم ... در چنین  جوی که دیگه تکلیف منم روشنه ...  قسمت سخت ماجرا در واقع همین شروع کار بود.     ساعت یازده شب به شیراز رس...
14 بهمن 1389

عروسی خاله مینا جون

سلام چند وقتی میشه آپ نکردم به دلایل بسیار یکیش اینکه یه هفته تهران بودم تا در دوره ی ضمن    خدمتی که اداره گذاشته بود شرکت کنم و البته وسطشم یه سری به دانشگاه و پژوهشگاه بزنم که این  یه هفته خیلی بهم سخت گذشت هم بخاطر دور بودن از دانیالم و بابایی و هم از بس بدو بدو کردم   دیگه رمقی برام نمونده  آخه بعد از یه مدت که تهرام میرم باید جبران تموم کارای عقب افتاده رو بکنم...  یکشنبه شب که رسیدم بندر، سریع وسایل سفر رو جمع کردم چون قرار بود همه با قطار بریم اصفهون  واسه عروسی مینا خانوم، آبجی گلم که دو سال از من کوچیکتره...   صبح قبل از رفتن به راه آهن، سر کار رفتم بعضی وقتا با خودم میگم ...
1 آذر 1389

اولین املای دانیالی

دانیال گل ما امروز اولین املای زندگی تحصیلی اش را داد. خدارو شکر هیچی غلط نداشت و (با تمرینی    که داشتی عالی و خوب نوشتی) گرفته است  از وقتی هم که خونه اومد رفت تو اتاقش   و صداش در نمیومد منم داشتم ناهار درست می کردم که اومد تو آشپزخونه البته با دماغی ورم کرده و چشمای سرخ مامان: چرا مامان گریه کردی؟ دانی: آخه اون برچسبی رو که خاله سمیرا داده بود... مامان:خب؟ دانی: مگه من نچسبوندم رو در اتاقم ؟ چرا   ولی حالا رو در کمده ! مامان:چسبونده بودی ولی دیشب که خوابیده بودی من اونارو از رو در کندم و گذاشتم رو کمدت چون  جاش بد بود. دانی:جاش خیلی هم خوب بود تازه اون...
10 آبان 1389

آب ... بابا

دانیال امروز اولین درس فارسی رو گرفت پسر نازم در درس های مهم زندگیت موفق و پایدار باشی   فردا هم دانیال در کلاسشون جشن قرآن دارن که معلمشون تقسیم کار کرده و  دانیال باید  یه جعبه شیرینی بخره، دیروز دانیال گفت مامان برچسب خوشگلایی رو که داشتم فروختم به بچه ها و ازشون پول گرفتم منم وحشت زده کیف دانیال رو گشتم که پولا رو پیدا کنم و دانیال رو دعوا که چرا پول گرفته  اما هیچی پیدا نکردم ، دانیال گفت: مامان تو جامدادیمه! سریع در جامدادیش رو باز کردم  ولی فقط  چند تا کاغذ ریز ریز زرد دیدم ! دانیال اینا چیه؟ اینا پوله دیگه مامان نفس راحتی کشیدم . از وقتی دانیال  مدرسه میره هر...
2 آبان 1389

اولین جلسه اولیا و مربیان

در مدرسه ی ما هم دانش آموزان نابینا تحصیل می کنند و هم کم توان، دیروز ساعت ده و نیم   خانم ... خبر داد که یکی از دانش آموزاش به اسم کیمیا از زنگ تفریح تا حالا نیومده کلاس، از اونجایی که قبلاً هم از این موارد غیب شدن داشت، جدی نگرفتیم چون بعضی از بچه های کم توان  برای جلب محبت قایم می شن تا نگران شی و دنبالشون بگردی اما این دفعه از ده دقیقه و بیست  دقیقه گذشت ... تمام کادر مدرسه دنبال کیمیا میگشتن اما انگار آب شده بود و رفته بود تو زمین زنگ خونه زده شد بیشتر همکارا موندند تا به جستجو ادامه بدهند اما من مجبور بودم برم چون دانیال در مدرسه منتظر من بود و اگه یکم دیر میکردم نگران میشد  با دوستم سوار ماشین شد...
26 مهر 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دو قند عسل می باشد